توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می کرد: یک بار حساب نیست؛یک بار چون هیچ است . فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است
چگونه می توان در جهانی زندگی کرد که با ان سازگاری نداری؟چگونه می شود با مردمی زندگی کرد که نه در رنجهایشان سهیم هستی و نه در شادی هایشان؟و بدانی که تو جزوشان نیستی؟
........
در روزگاران قدیم آدمهایی که با دنیا سازگار نبودند و شادیها و رنجهای آن را از ان خویش نمی دانستند به صومعه ای پناه می بردند.اما قرن ما حق نا سازگاری با دنیا را برای هیچ کس قائل نیست و بنا براین صومعه ای نیست . دیگر مکانی جدای از مردم و دنیا وجود ندارد.تنها چیزی که از چنین مکانی بر جا مانده خاطره و آر مان یک صومعه است.او به صومعه پارم پناه برد ؛خیال یک صومعه.اگنس به خیال باز یافتن صومعه هفت سال است که به سویس می رود.صومعه راههای متروک دنیا .
........
جادهای که از شاهراه منشعب شده بود و اگنس در آن حرکت می کرد ارام بود؛و ستارگان دور دست :ستارگان بینهایت دور دست بر فراز آن می درخشیدند.اگنس میراند و فکر می کند:
زندگی؛هیچ شادییی در ان نیست.زندگی:کشاندن خویشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی؛هستی شادی است .هستی :چشمه شدن است؛چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن می بارد.
بر گرفته از : کتاب جاودانگی- میلان کوندرا